[ و به فرزند خود حسن فرمود : ] کسى را به رزم خود مخواه و اگر تو را به رزم خواندند بپذیر ، چه آن که دیگرى را به رزم خواند ستمکار است ، و ستمکار شکست خورده و خوار . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 3:45 عصر

ساعت 9:30 شب بود که متوجه ایستادن یک پیکان شدیم. یکی از اهالی فریاد زد برای سلامتی آقا صلوات بفرستید ما که در مغازه حضور داشتیم از روی کنجکاوی بیرون آمدیم متوجه شدیم مقام معظم رهبری از آن ماشین پیاده شدند. دور آقا را گرفتیم، ایشان پس از سلام و احوال پرسی تشریف آوردند و در مغازه نشستند.

آقا پس از گوش دادن به درد دل صاحب مغازه و یکی دو نفر از دوستان فرمودند که ما برای دیدار خانواده شهیدی آمده ایم. خداحافظی کردند و تشریف بردند. صاحب مغازه که چندان مذهبی نبود و حتی گاه و بی گاه در مورد آقا حرفهایی می زد، باورش نمی شد که آقا به مغازه ایشان بیایند، بعدها متوجه شدیم آمدن آقا به مغازه ایشان موضوعیتی داشته و این عمل، صاحب مغازه را از رفتار خود پشیمان کرده است و امروز یکی از علاقه مندان واقعی آقا می باشد.

(ر-  م)از بسیجیان تهران


یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 3:44 عصر

در سال 1350 هجری شمسی که قضیه جشن های 2500ساله شاهنشاهی پیش آمد، ندای امام از نجف اشرف باعث حرکتهایی در حوزه علمیه مشهد گردید و ساواک با اطلاع از این که همه این تحریک ها به محوریت چند نفر انجام می پذیرد که در رأس آنها حضرت آیت الله خامنه ای است از این رو ایشان را دستگیر و روانه زندان کرد.

بنده نیز به همین دلیل در زندان بودم. فردای آن روز حضرت آیت الله خامنه ای که در سلول مجاور من بود، بر اثر نفوذی که در زندانبانان گذاشته بود موفق شده بود از سلول بیرون بیاید. ایشان وقتی مرا با آن وضع رقت بار دید، فرمود: دیشب تو بودی که ناله می کردی؟ پاسخ دادم بله. ادامه دادم با همین وضع خون آلود مجبور شدم نماز صبح را برای این که قضا نشود بجا آورم،آیا نمازم صحیح است؟ آقا فرمودند : بهترین نمازی که شاید در عمرت موفق به خواندن آن شدی همین دو رکعت بوده است. دیشب که ناله های تو را می شنیدم با خود می گفتم: این شخص کیست یک لحظه در دلم به جده ام حضرت زهرا (س) متوسل شدم که صاحب این ناله هر که هست از شکنجه خلاصی یابد.

این سخن و ملاقات چنان در من تأثیر گذاشت که دردهای ناشی از شکنجه را به فراموشی سپردم 

حجت الاسلام صادقی (مشهد)


یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 3:43 عصر

خدای متعال برای ما رهبرانی قرار داده که با زندگی ساده خود برای ما الگو بوده اند .یکی از آنان حضرت امام خمینی (رحمة الله علیه) بود . پس از وی حضرت آیت الله خامنه ای نیز چون اوست.

ایشان می فرمودند که :«من وقتی ازدواج کردم همسرم از پدرش ، که فرش فروش بوده ، فرشی به عنوان جهیزیه به همراه داشته است که هنوز نیز، با وجود فرسودگی آن ، در منزل ما از آن استفاده می شود و بجز آن ، قالی دیگری در منزل نداریم . چند مرتبه گفته اند که این قالی نخ نما شده و خواسته اند که آن را عوض کند ولی من اجازه نداده ام  . اصلا در طول زندگی خود ، نه قالیچه ای خریده ام و نه فرشی به خانه اضافه کرده ام ، حتی آنها را تبدیل به احسن نیز نکرده ام  . من در طول این دوران یک مرتبه گوشت تازه نخریده ام ، کوپن گوشت سردی که همه مردم از آن استفاده می کردند ما نیز از آ ن استفاده می کردیم ، مگر آنکه گوشت نذری می آوردند . سایر مایحتاج زندگی مثل پنیر، نفت و کره نیز به همین صورت تهیه می شود ».

این زندگی رهبر ماست که در بالاترین مقامات این کشور قرار دارد و در طول زندگی خود، زندان، شکنجه ، تبعید و بسیاری گرفتاریهای دیگر را به جان خریده و برای خدمت به اسلام به عنوان فردی شایسته مشغول انجام وظیفه است .

 آیت الله مصباح یزدی ،کتاب مباحثی درباره حوزه، ص :215


یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 3:41 عصر

یکی از فرهنگیان شهرستان جیرفت با اشاره به دوران تبعید ولی امر مسلمین در شرایط سخت و طاقت فرسای جیرفت درتابستان سوزان سال? ?? ?به‌گوشه‌هایی از نحوه شرایط و مبارزات مقام عظمای ولایت پرداخته است.

نصرت زیدآبادی اینچنین نقل می‌کند: تابستان سال? ??? آقا تشریف آوردند ، آقا را نمی‌گذاشتند با کسی رفت و آمد داشته باشد ،حتی بعضی‌ها می‌ترسیدند سلام و علیک با آقا داشته باشند.

ساواک رعب و وحشت زیادی در شهر ایجاد کرده‌ بود چون محیط شهر خیلی محدود و کوچک بود ، همه همدیگر را می‌شناختند فقط یک مدرسه و یک مسجد که همان مسجد جامع کنونی است در شهر جیرفت فعال بود.

شنیده بودیم که‌ هر تبعیدی باید هر روز به پاسگاه نیروی انتظامی "شهربانی" برود و با امضاء حاضری خود را اعلام کند.

آقا از نظر ظاهری خوش سیما و خوش برخورد و شجاع بودند، ایشان هر شب در مسجد جامع سخنرانی می‌کردند هر کس یک بار پای سخنرانی آقا می‌نشست حتی اگر طاغوتی و شاهنشاهی بود شیفته سخنان آقا می‌شد و ناخودآگاه منقلب می‌شد .

آقا اتحاد و دگرگونی بزرگی درقشرهای مختلف جامعه و طوایف ایجاد کرده بود ،مثل خوانین که بیشترشان شاهنشاهی بودند و خیلی مغرور بودند، اینها شیفته آقا شده بودند و افتخار به آقا می‌کردند، حتی یکی از پسرهای خان آن زمان که من در کهنوج تدریس می‌کردم همسایه‌ آنها بودیم و با آنها در ارتباط بودیم اسمش را تحت تاثیر بیانات روشنگرانه رهبر انقلاب از چنگیز به هادی عوض کرد.

وقتی علتش را پرسیدم گفت من علاقه زیادی به آقا پیدا کردم از آقا پرسیدم اسم برادرتان چیست، فرمودند:هادی ،منم اسمم را گذاشتم هادی حتی ساواکی ها هم از ابهمت آقا سخن می‌گفتند.

آقا هرگزاجازه نمی‌دادند کارهای شخصی‌شان مثل ظرف شستن و جاروب کردن و غیره را فرد دیگری انجام دهد .

رفتن به خانه آقا راحت نبود، کوچه، خیابان و منزلشان تحت کنترل نیروهای ساواک و شهربانی بود ، ماموران با لباسهای ساده کنترل می‌کردند و شناسایی آنها برای ما سخت بود، ما می‌بایست زمانی برویم که کوچه خلوت باشد.

رژیم به وسیله نیروهای ساواک سعی می‌کردند که بین مردم و همسایه‌هاو افراد خانواده اختلاف ایجاد کند و حتی الامکان از هر کوچه و خیابانی و طایفه‌ای چند نیرو مستقیم و غیرمستقیم برای خود نیروسازی می‌کرد بالاخص از طوایف و همسایه‌ها افراد فعال مذهبی نیروی نفوذی پیدا می‌کردند که آن فردبروی افراد خانواده کار کند و نسبت به سردمداران نهضت و انقلاب بدبینی ایجاد کند ، سعی می‌کردند اگر فردی فعال و مذهبی است تحت فشار خانواده‌اش قرار بدهند و فعالیت هایش را بد جلوه می‌دادند.

شایعه پراکنی زیادی بود، مثلا رعب و وحشت به این گونه بود اگر یک دختر یا پسری رژیم ‌احساس می‌کرد فعال است یا در این جهت ممکن است رشد کند سعی می‌کرد به وسیله شایعه پراکنی جلوی این کار را بگیرد ، مثلا دختر فلانی را گرفتند و به کجا می‌بردند و تعصب مردم به خصوص دختردارها را این گونه جریحه دار می‌کردند.

با وجود آقا اتحاد و دوستی و صداقت بی‌ریا بین افراد مذهبی بسیار عمیق شده بود.

من یک روز با خواهرم خدمت آقا رسیدیم آقاخودشان درب را باز کردند و خوش آمد گفتند و راهنمایی کردند، در اتاقشان خودشان پذیرایی کردند ، پذیرایی ایشان نصف هندوانه در یک سینی معمولی بود ، سپس از من سئوال کردند شما چه کاره هستید من آن زمان در دهات نزدیک کهنوج معلم بودم و برای آقا توضیح دادم .

آقا از نحوه کار و فعالیت مان پرسید ، فعالیت‌های آن زمان پخش کتابهای مذهبی و اعلامیه آقا خمینی و سخنرانی‌های روحانیون مبارز و مجاهد و پخش وصیت نامه‌های شهدای آن زمان بود و ایجاد کلاس‌های قرآنی برای جوانان بود.

آقا رهنمودهای لازم را در این جهت بیان نمودند ، من هم از آقا سئوالاتی داشتم، از قبیل آیا همکاری با سازمان زنان که در آنجا فعالیت قرآنی و مذهبی داشت از نظر معظم له مجاز است ، ایشان فرمودند سازمان زنان وابسته به شاه و خواهرش اشرف پهلوی است و باعث تقویت آنها می‌شود، لذا همکاری شما به صلاح نیست.

آنگاه رهبرعظمای ولایت سئوال کردند پدر شما چه کاره است ، گفتم پدر من بازنشسته شهربانی است. آقا فرمودند شما مواظب باشید ساواکی‌ها با بچه‌های مذهبی فعال نظامیان ازدواج می‌کنند،از این راه آنها را منحرف و از انقلاب دور می‌کنند.

قبل از پیروزی انقلاب شکوهمنداسلامی در روستاهای کهنوج مدرسه راهنمایی و دبیرستانی وجود نداشت ، فقط یک دبستان مختلط داشتند.

کهنوج با اینکه مرکز بخش بود یک دبستان دخترانه و یک دبستان پسرانه و یک مدرسه راهنمایی مختلط داشت و دوران دبیرستان می‌بایست به جیرفت بیایند و جیرفت فقط یک دبیرستان دخترانه و یک پسرانه و چند تا دبستان پسرانه و دخترانه داشت.

در مرکز استان کرمان دانشگاهی به ان معنا وجود نداشت.

دانشگاه در چند شهربزرگ‌ایران مثل تهران ، اهواز، تبریز ، مشهد و اصفهان و شیراز وجود داشت.

اگر می‌خواستیم امتحان کنکور بدهیم باید به این شهرها می‌رفتیم، یادم هست برای امتحان کنکور به اصفهان رفته بودم چون به جیرفت نزدیک بود ، از حوزه امتحانی ما خواهر شاه دیدن می‌کرد، مسئول حوزه التماس می‌کرد چادرهایتان را برای چند دقیقه دربیاورید و حداقل با روسری باشید که خواهر شاه ما را زیر سئوال نبرد،بعضی از خواهران که از اطراف آمده بودند مقاومت کردند که آنها را به بازداشتگاه و سپس به زندان می‌بردند و مسوول حوزه اصرار داشت که چادرتان دورتان باشدو روی شانه‌هایتان بیندازید این قدر از چادر و چادری‌ها می‌ترسیدند.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ